به گزارش شهرآرانیوز؛
روز سومی است که روی آبها شناورند در حالیکه هرگز گمان نمیکردند بنادر ایران به روی خانههای اجدادیشان بسته باشد. اسماعیل شش، هفت ساله است و این چند روز به اندازه تمام عمر کوتاهش رد پرواز مرغهای دریایی را روی آب گرفته. موجهای ریز و درشت سطح دریا را دنبال کرده. برای ماهیها خردههای نان ریخته روی آب. چندین طلوع و غروب خورشید را از روی عرشه به تماشا نشسته، اما هنوز روی دریا شناور است.
اسماعیل و پدرش میخواهند به خانه برگردند. جایی که هرچند در آن متولد نشدهاند، اما ریشههای آباواجدادیشان آنجاست. توی روستای تَرک. جایی حوالی بانه. اسماعیل توی باکو متولد شده است، اما به جبر روزگار. حالا دقیقا نمیداند اینجا چه میکند، اما چند باری لفظ «بلشویکی» را از دهان پدرش شنیده. یحتمل چیز خوبی نیست که هربار پدر
با ابروهای گره خورده، از آن یاد کرده است. پدرش توی این چند روز، بارها از اقوام دور و نزدیکشان برای اسماعیل گفته که آنجا توی روستا منتظر آنها هستند. اما کشتی، بعد چند روز معطلی توی بندر، راهش را کج میکند سمت عشقآباد. جایی که هیچکس منتظر آنها نیست. کشتی به راه میافتد و اسماعیل با دستهای کوچک از حصار عرشه میگیرد و چشمهایش را تنگ میکند شاید بتواند برای اقوامی که هرگز آنها را ندیده است، دستی تکان دهد.
بعد برمیگردد رو به عشقآباد. ترکمنستان. مقصدی که پایان سفر نخواهد بود. آنها بهزودی خود را به منطقه باجگیران میرسانند. پدر میگوید از لطفآباد میرویم قوچان و اسماعیل خبر ندارد سرنوشت دارد او را به سمت ستاره شدن میبرد. او در قوچان، چهره سرشناسی خواهد شد. شاید اگر در باکو یا میانه میماند، مسیر زندگیاش سمت دیگری میرفت، اما او آرام آرام دارد به سرزمین بخشیها نزدیک میشود. سرزمین انار و دوتار و موسیقی...
همینطور که تند و تند قیچی را میان موهای داماد حرکت میدهد، انگار جشن عروسی بهترین رفیقش باشد، میزند زیر آواز. شانه را میکشد میان موهایش و هر از گاهی دست میگذارد روی شانههاش، توی آینه نگاهش میکند و با همان تحریرهای گرم دلنشین، تمام آدمهای توی دکان سلمانیاش را سرذوق میآورد: «سر راه کنار برین دوماد میخواد نار بزنه/ سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه!» و بعد وعدهاش میدهد به حوالی عصر که با همراهی دوتار، برایش سنگ تمام بگذارد.
حوالی غروب که میشود، دکان را میسپارد به شاگردش، میرود خانه، یک دست لباس محلی تن میکند و راهی مجلس عروسی میشود. اجرای اسماعیل، همان چند دقیقهای است که تمام میهمانها توی کوچه جمع میشوند و با او همراهی میکنند.
داماد، ایستاده بر بلندای بام خانهای کاهگلی و دارد به رسم کرمانجهای منطقه، سیب و انار و قند به سر عروس میریزد و اسماعیل جوری ترانهاش را اجرا میکند انگار این بار اول و آخری است که میخواند. عروسیهای منطقه بیاجرای اسماعیل، مثل خانه بیحیاط است. صفایی ندارد و حالا بعد این همه سال، کمتر کسی به این فکر میکند که اسماعیل ستارزاده، با این ذوق محلی و شعرهای گرم و ملودیهای سنتی منطقه، اصلا ریشههایش جای دیگری است، اما در تمام این سالها، جوری با فرهنگ کرمانجی منطقه عجین شده که ترانههای فولکلورش بعضا نقبی به آثار حاج قربان سلیمانی میزند!
او و حاج قربان، هرکدام به وسعت شانههای خود، موسیقی مقامی را آرام آرام به تمام ایران صادر کردهاند. حاج قربان حافظ اصالت این موسیقی بود و اسماعیل ستارزاده با خلاقیتهایش، آن را بیش از گذشته به میان مردم آورده است. آن زمان که جمعیت حین اجرا با او همراه میشوند و اصطلاحا در قامت «گروه کُر» آواهای تکرارشوندهای را پس از پایان هر مصرع ادا میکنند، رفته رفته سبک تازهای به موسیقی محلی خراسان اضافه میکند که به این ترتیب مخاطب را در اجرا مشارکت میدهد. حالا او چهره محبوبی است که میتواند در رادیوی مشهد و تهران، جایگاه ویژهای داشته باشد.
پس قوچان را با تمام خاطرات شیرین و ماندگارش، ترک میکند و به مشهد میآید. برنامههای محلی رادیو مشهد بارها میزبان او بود و وقتی آوازه آوای شیرین او به اهالی پایتخت رسید، این بار مشهد را به مقصد تهران ترک کرد تا نوای خوش موسیقی خراسان را به گوش تمام ایرانیان برساند. او رفت و به دنبالهاش، بسیاری از هنرمندان دیگر از بیرجند و تربت جام تا شیروان و بجنورد راهی تهران شدند. حالا دیگر موسیقی مقامی خراسان تبدیل به ملودی آشنایی میان باقی اقوام شده است.
نفس اسماعیل ستارزاده عین قند شیرین بود. اجرا که میرفت، انگار هوای تازه روستا به جان مخاطب میریخت. لبخند میزد و ترانههایش را روی ملودیها سوار میکرد. جوری «لیلا درواکن مویوم» را میخواند انگار همان حالا پشت در، قد آدم برف روی زمین نشسته و یک نفر راستی راستی باید در را روی خستگیهای عاشق درمانده باز کند.
دختر قوچانی را چنان عاشقانه روایت میکرد که آدم خیال میکرد میانه یک افسانه عاشقانه خراسانی است: «آفتاب سر کوه نورافشونه، سماور جوشه/ یاروم تنگ طلا دوش گرفته، غمزه میفروشه. // یه دونه انار، دو دونه انار، سیصد دونه مروارید/ میشکنه گل، میپاشه گل، دختر قوچانی.» اتمسفر ترانههای ستارزاده آنچنان زلال و دلنشین بود که بیرون از مرزهای ایران به گوش شنوندگان غیرایرانی هم عسل ریز بود.
آن سال۱۳۴۱ که بنا شد جمعی از هنرمندان مطرح برای کمک به سیلزدگان میلان به ایتالیا سفر کنند، اسماعیل ستارزاده نیز دوتارش را به دوش انداخت و راهی رم شد و سفری که بنا بود چند روز بیشتر طول نکشد به علت استقبال مخاطبان، دو ماهی را روی صحنه رفت تا از عواید بلیتفروشیها، صرف سیلزدگان میلان شود. آن روزها میگفتند مجموع کمکهای نقدی حاصل از برگزاری اجرا، از کمکهای دولت انگلیس هم عبور کرده و اسماعیل ستارزاده یکتنه با حنجره و پنجههایی طلایی، یک دولت خوشقریحه پرمخاطب بود.
او از اهالی کوچه و بازار بود و زبان مردم شهر و روستا را خوب میدانست و به زیبایی کلمات و شعر و موسیقی را درهم میآمیخت تا افسار دلهای عاشق را به دست بگیرد. آثاری که در نهایت در قامت ترانههای مقامی، همچنان بعد از پنج دهه ورد زبان آدمهاست.
منبع: گفتوگوی شهرآرا با مسعود ستارزاده پسر استاد اسماعیل ستارزاده